آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

سال 1391

چه شیرینه به به که تو بشینی پای سفره هفت سین و شیطنت کنی سیب و گاز بزنی با اون دندونای کوشولوت سبزه و برگاشو بکنی با تعجب به سیر خیره بشی قربونت بشم با ابنکه سال تحویل هشت و 44 دقیقه صبح بود و تو معمولا این موقع تو خواب نازی ،از نیم ساعت قبلش بیدار شدی شاید میدونستی که سال داره نو میشه و بوی بهارو حس کردی میدونستی مامان داره روزشماری میکنه واسه تولدت   انشالا برای همه سال خوبی باشه مخصوصا منو تو و بابایی دوست دارم تا ابد تا همیشه اینم عکست موقع خوردن سیر سفره!!!! ...
22 ارديبهشت 1391

آزمایش خون

به معنای واقعی کلمه مـــــــــــــردم و زنده شدم وقتی گفتن آزمایش خون باید بگیرن ازت 3روز بدون هیچ علامتی تب داشتی داغ داغ بودی طوریکه وقتی تو بغلم میخوابیدی گرمم میشد وقتی بردمت پیش دکتر گفت یه آزمایش خون بدید بد نیست قبول کردنش واسمون سخت بود مخصوصا بابایی آخه مگه رگای کوچولوت چقدر خون داشت؟؟اصلا رگات طاقت اون سرنگ و داشت؟؟؟ صبح رفتیم بیمارستان مهر جایی که بدنیا اومدی!با پایین رفتن از پله ها خاطره بدنیا اومدنت برام زنده شد ولی شدت استرس و مزه گس دهنم نذاشت از یادآوری اون لحظات زیبا لذت ببرم خودم گرفتمت و 2تا پرستار ازت خون گرفتن آخ که چقدر سخت بود کاش میمردم و خونای سرختو تو سرنگ نمیدیدم! وقتی دستت و پانسمان کردن با دیدن ...
22 ارديبهشت 1391

ماما

الهی قربون اون صدای ظریف و دخترونه ات بشم من   گفتی........بالاخره گفتی اون کلمه ای که از اول بارداری منتظرش بودم چرا این همه منتظرم گذاشتی؟؟؟ولی ارزشش و داشت دیشب اون تن داغ از تبت رو رها کردی تو اغوشم و با ناله گفتی: ماماماماماماماما قربون اون قد و بالات برم داشتم پر درمیاوردم از خوشحالی! اره من مادرم     خدایاااااااااا شکرت به خاطر همه چیز     پی نوشت:میگفتم بهت گاوه میگه؟؟تا به هوای گاوه بگی ماما!!!اما نگفتی و من ناکام موندم  ...
17 ارديبهشت 1391
1